امروز، به طور اتفاقي ياد همكار قديمي را كردم كه شب عيد گذشته از ما جدا شد و به جامعه بازنشسته ها پيوست
:-)
يعني، صبح ناخودآگاه دوست داشتم مثل اون قديما ورودش را با اون صورت بشاش ببينم در حالي كه صداي تلق تلق كفشاشو ميشنيدم، اول ميرفت سر دستگاه آبخوري، يه ليوان آب خنك سر ميكشيد، بعد ميگفت، خوبي افسانه، اينطوريه كه بعضي وقتا دلت تنگ ميشه براي ديدن يك لبخند، شنيدن صداي يه پا
:-)
بعد سر صبحانه خيلي بيشتر جاي خاليشو حس كردم وقتي كه اين يكي همكارا از مقوله "احساس" ميگفتند، كم آوردم، اينجور موقعهها من و اين همكار بازنشسته ميرفتيم سر منبر كه جايگاه "عقل و منطق" را در زندگي و در كنار "احساس" تعريف كنيم، چون به هر حال از ديد ما و تجربه ما، احساس بدون درايت، جايگاهي نداره و .... بگذريم در اين مورد سخن بسيار هست
خلاصه اينكه اين بنده خدا را امروز بسيار ياد كردم، بعد پيش خودم فكر كردم، خدايا به ما توفيق بده، وقتي از جايي رفتيم، كسي/كساني باشن كه دلتنگمون بشن، ما را با تمام خوبيها و نه در جزئيات ياد كنند، چرا كه هيچ انساني، به تمامي خوب يا بد مطلق نيست، پس خدايا كمك كن در زندگي آنچنان باشيم، عمل/رفتار كنيم كه به زمان نبودنمون، يكم از ما ياد كنند، دوم ما را با خوبيهامون ياد كنند، اون هم با لبخند
:-)
:-)
يعني، صبح ناخودآگاه دوست داشتم مثل اون قديما ورودش را با اون صورت بشاش ببينم در حالي كه صداي تلق تلق كفشاشو ميشنيدم، اول ميرفت سر دستگاه آبخوري، يه ليوان آب خنك سر ميكشيد، بعد ميگفت، خوبي افسانه، اينطوريه كه بعضي وقتا دلت تنگ ميشه براي ديدن يك لبخند، شنيدن صداي يه پا
:-)
بعد سر صبحانه خيلي بيشتر جاي خاليشو حس كردم وقتي كه اين يكي همكارا از مقوله "احساس" ميگفتند، كم آوردم، اينجور موقعهها من و اين همكار بازنشسته ميرفتيم سر منبر كه جايگاه "عقل و منطق" را در زندگي و در كنار "احساس" تعريف كنيم، چون به هر حال از ديد ما و تجربه ما، احساس بدون درايت، جايگاهي نداره و .... بگذريم در اين مورد سخن بسيار هست
خلاصه اينكه اين بنده خدا را امروز بسيار ياد كردم، بعد پيش خودم فكر كردم، خدايا به ما توفيق بده، وقتي از جايي رفتيم، كسي/كساني باشن كه دلتنگمون بشن، ما را با تمام خوبيها و نه در جزئيات ياد كنند، چرا كه هيچ انساني، به تمامي خوب يا بد مطلق نيست، پس خدايا كمك كن در زندگي آنچنان باشيم، عمل/رفتار كنيم كه به زمان نبودنمون، يكم از ما ياد كنند، دوم ما را با خوبيهامون ياد كنند، اون هم با لبخند
:-)
هميشه تو قلب من هستي عزيزم. وقتي خوندم دل من هم براش تنگ شد با وجودي كه خيلي با اون نبودم.اما معتقد هستم اون آدم خيلي خودش بود يعني تونسته بود خود حقيقيشو پيدا كنه.
پاسخ دادنحذفche samimaane neveshti dooste majaaziye man...aali bood
پاسخ دادنحذفmigam khali ke nabasty :P
پاسخ دادنحذفآری: "زن" نکونام، نمیرد هرگز...
پاسخ دادنحذفمنهم دلم براش تنگ شده بود حیف که ندیدمش
پاسخ دادنحذفواقعا جاي خاليش احساس مي شه(mhnz)
پاسخ دادنحذفبرای این دمدمی در این مورد این سوال به درستی پاسخ گفته نشد که چرا وقتی برخی قرار است بازنشسته شوند انگار قرار است اعدام شوند؟!
پاسخ دادنحذفخیلی زود دلمون برات تنگ میشه
پاسخ دادنحذفسلام خانم جان
پاسخ دادنحذفجوری نوشتی که دل منم از اینجا واسش کلی تنگ شد.:)
نگران نباش تو هم همینجوری. تو همین الان هم ذکر خیرت همه جا هست. ببینم تو چرا اینقدر دلت واسه من تنگ نشد!!!!!
سلام افسانه جون مي فهمم چي مگي چون منم مدتيه دلتنگ همكارم هستم با اين تفاوت كه همكارتو بازنشسته است و همكار من بيگناه تو زندان قربانت فريناز
پاسخ دادنحذفمگه ميشه دل آدم واسه لبخندهاي هميشگي اين همكار پيشين شما (و ما!) تنگ نشه؟!
پاسخ دادنحذفروزي كه از همكارا خداحافظي ميكرد، بهش گفتم كه از ديدگاه من نمونه بارز اخلاق خوش بود.