۵ بهمن ۱۳۸۹

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم !!!

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان  تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو دیگر غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
________________________________
هوشنگ ابتهاج

* سروده هوشنگ ابتهاج برای دوست و همکارش محمدرضا لطفی: اجرا در کلن به سال 1997

۲۸ دی ۱۳۸۹

احساس خدايي ...

بابا گوريو نگاهي به راستينياك انداخت و گفت: شما هنوز پدر نشديد، روزي كه پدر بشي، شما هم پول را وابسته به فرزندانتون مي‌بينيد. خوشبختي اونها سعادت شماست و اصلاً همين براي شما كافي هست. پيرمرد لحظه‌اي در خود فرو رفت و بعد سربرداشت و گفت: مي‌خواهيد چيزي را بدونيد، من خدا را وقتي شناختم كه پدر شدم، اون روز دريافتم كه خدا همه جا هست و خداوند بزرگيه، حالا هم خدا را مي‌پرستم و فرزندانم را همانقدر دوست دارم كه خداوند مخلوقاتش را دوست مي‌دارد ...
باباگوريو/ بالزاك