۱۱ فروردین ۱۳۹۰

این شرق همیشه غمگین ...

رحیم خان به امیر: می بینم که آمریکا به تو خوش بینی القا کرده، همین است که همه آنجا را عالی می دانند، خیلی خوب است. ما مردم افسرده ای هستیم، ما افغانی ها، مگر نه؟
اغلب زیادی توی غمخواری و دلسوزی به حال خود غوطه ور می شویم، در برابر نداشته ها و رنج ها تفهیم می شویم، به عنوان حقیقتی در زندگی قبولش می کنیم و حتی آن را ضرورت می دانیم...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------

بادبادک باز/ خالد حسینی، ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده

۲۶ اسفند ۱۳۸۹

بهار را باور کن ...


باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن  
                                                                           فریدون مشیری
------------------------------------------------------------
توضیح: عکس را با موبایل از هفت سینی که در محل کارم به مناسبت نوروز نود گذاشته بودن، انداختم.

۱۲ اسفند ۱۳۸۹

از پرچمی که دزدیده شد! یا "مردم بی وطن"

این هفته جایی امتحان داشتم که آفیسرها و مراقبین انگلیسی بودند، البته چند نفر هم ناظر ایرانی و پاکستانی بودند.
قبل از شروع امتحان، سرود ملی ایران پخش شد، می شه گفت از حوادث سال پیش تا حالا به دلیل مشغله ای که داشتم کمتر پیش اومده بود تو مراسم افتتاحیه ای یا چیزی مشابه آن باشم که سرود ملی پخش شه، خلاصه سرود ملی ایران پخش شد، اومدم به احترامش و بر طبق عادت بلند شم، برای چند لحظه ای مردد موندم! پاشم؟! "به چی می خوای احترام بگذاری، به کشوری که به یغما رفت، به جایی که بهش تعلق نداری...". اگه پاشدم فقط به خاطر اینکه اجنبی جماعت که تو اون سالن ناظرمون بود به عمق بدبختیمون پی نبره، نه برای ایرانی که از سال پیش تا حالا دیگه حداقل برای من و همفکرای من وجود نداره، "ایران" در سال 88 برای ما تمام شد ...

ولی عجیبییه قضیه وقتی بود که دیدم از اون سالن 900 نفری، بدون اغراق، بیش از یک سوم از جمعیت بلند نشدند، برای سرود ملی ایرانی که خودش، پرچمش و خیلی چیزهاش از سال پیش به یغما رفت، بلند نشدند! حتی در مقابل چشم اجنبی جماعت!

وقتی باورهای مردمی گرفته می شه، بعد حس وطن پرستی و ملی گرایی اونها گرفته می شه، دیگه از این مردم نمی تونی انتظار زیادی داشته باشی، من حس لجاجت، بی تفاوتی و عدم تعلق را تو چشای همه اون آدمها دیدم...

من اون روز، تو اون سالن، کلی "آدم بی وطن" دیدم ...

اگر روزی شد که من هم سرزمینی/وطنی از آن خود داشتم، در وهله اول امیدوارم پرچمی داشته باشه "فقط متشکل از سه رنگ"، بدون هیچ نشانی در میان! ما سالهاست که داریم هزینه و تاوان این نشان ها را می دیم، من این بار فقط می خوام یه "ایرانی" باشم،همین...
ترجیح میدم اعنقادات و باورهام در قلبم باشه تا سمبلی بر روی پرچمی، که مبادا روزی اینطوری فرو بریزه، بدون تردید، باورها در قلبها امنیت  بیشتری خواهند داشت تا بر روی میز سیاسییون ...

۵ بهمن ۱۳۸۹

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم !!!

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان  تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو دیگر غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
________________________________
هوشنگ ابتهاج

* سروده هوشنگ ابتهاج برای دوست و همکارش محمدرضا لطفی: اجرا در کلن به سال 1997

۲۸ دی ۱۳۸۹

احساس خدايي ...

بابا گوريو نگاهي به راستينياك انداخت و گفت: شما هنوز پدر نشديد، روزي كه پدر بشي، شما هم پول را وابسته به فرزندانتون مي‌بينيد. خوشبختي اونها سعادت شماست و اصلاً همين براي شما كافي هست. پيرمرد لحظه‌اي در خود فرو رفت و بعد سربرداشت و گفت: مي‌خواهيد چيزي را بدونيد، من خدا را وقتي شناختم كه پدر شدم، اون روز دريافتم كه خدا همه جا هست و خداوند بزرگيه، حالا هم خدا را مي‌پرستم و فرزندانم را همانقدر دوست دارم كه خداوند مخلوقاتش را دوست مي‌دارد ...
باباگوريو/ بالزاك