به دم گربه قوطي حلبي نبست
زنبوري را در قوطي كبريتي زنداني نكرد
لانه مورچهاي را در هم نريخت
بزرگ شد
همه آن چيزها بر سر خودش آمد
هنگام مرگ كنار بستر او بودم
گفت:برايم شعري بخوان
درباره خورشيد و دريا
درباره نيروگاه اتمي، موشك
درباره سترگي انسان.
ناظم حكمت/1958
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر