۵ بهمن ۱۳۸۹

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم !!!

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان  تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو دیگر غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
________________________________
هوشنگ ابتهاج

* سروده هوشنگ ابتهاج برای دوست و همکارش محمدرضا لطفی: اجرا در کلن به سال 1997

۳ نظر:

  1. راست در پرده اندوه و مقام باران
    می زند بی که نگاهی فکند بر چپ و راست

    قیژک کولی کوک است درین تنگی است ...

    پاسخحذف
  2. چه غربتی داشت شعرت افسانه

    پاسخحذف