۲۸ خرداد ۱۳۸۹

دل کندن ...

باید دل کند از هر آن "چیز"، "کس" یا "جایی" که امیدی به اصلاح و بازگشت در آن نیست،
و من امروز اینجایم،
دل کنده ام از "تو" و "شما" و "اینجا"،
همه پشت سر ...

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

سوره‌ی زليخا

طناب پوسيده‌ی عشق هم
نجات نخواهد داد
يوسف را
در اين روزگار پر از گرگ و پيراهن آغشته به مرگ
ايمان آوردم به شما
ای برادران خيانت‌کار زليخا
مسيح اسماعيلي

۱۹ خرداد ۱۳۸۹

"بهارا" با صداي سالار عقيلي

براي دانلود اينجا كليك كنيد : Size 3.1 MB
----------------------
آهنگساز و تنظيم: مهران مهرنيا
-------------------------
در قدمت سر بنهم تا که بیایی
دل برده ای از دست من جانا کجایی
بیا ای نسیم آرزو برای دلم قصه بگو از خاک کویش
که من بیقرارم کوه به کوه در جستجویش
به شهر غمت خانه کنم
کجا بی تو کاشانه کنم
که شد در رهت جان من بیقرار رسیدن
چه آتش زدی در دل من
که دل میدرد جامه ی من
بگو ای نسیم سحری
کی برسرم میگذری
خدارا پریشان توام بر من بیفکن نظری
بهارا کنار من بمان
مگر باشم از جور خزان
همسایه ی تو در سایه ی تو
نداری خبر از لاله ها پریشانی آلاله ها
کزین غم بگریم چودانم بجان بار گران
به زلف خیالت به شهر وصالت دلم رهسپارت
به شوق بهاران چنان باد و باران دلم بیقرارت
دلا مژده دادی که این بیقراری نشان بهار است

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و
گلِ وصل بـچیـنی...

مولانا