۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

لطفاً اين فيلم را نبينيد!!!

مي‌تونه يك فيلم مجموعه‌اي از همه هنريشه‌هايي كه شما دوستشون داريد باشه، ولي "هيچ" نباشه
در "هيچ" مقوله "فقر" دستمايه‌اي شده براي طنز تلخ، خيلي تلخ،
با روح و روان سالم به تماشاي "هيچ" بريد و با اعصاب كاملاً خط‌خطي از سينما خارج شيد!!!
خيلي وقتا زندگي و دنياي فقرا زيباييها و سادگيهاي خودش را داره
و بعضي‌وقتا "پول" حتي اسمشم هم مي‌تونه اين سادگي و اون دنيا را نابود كنه،
و آخر اينكه تو فيلم "هيچ" اسم "پول" نه تنها اون سادگي را بر باد داد، بلكه براي خانواده مصيبت و نكبت را به همراه آورد
درضمن اگر خواستيد اين فيلم را در مجموعه "اريكه ايرانيان" ببينيد، حتماً با حجاب كامل بريد، چون تو سالن بيلياردش نوشته بود، خانومهاي با حجاب كامل از 10درصد تخفيف ويژه برخوردار مي‌شوند، باور كنيد!!!
يعني "خرد" چيزي هست كه روز به روز بيشتر داره تو اين مملكت تحليل ميره، و وقتي سياستهاي تشويقي/ترويجي ما اين شكلي هست، آخرش نه فرهنگ اسلامي درست حسابي داريم، نه فرهنگ ايراني، مي‌شيم يك مشت آدم بي‌فرهنگ!!!
آخه كي مي‌ياد بيليارد بازي كنه يا حجاب بگذاره تا از ده درصد تخفيف ويژه برخوردار شه!!! مسائل ارزشي و اعتقادي را هم به گند مي‌كشيم ...

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

...

بعضي‌وقتا تصميم مي‌گيري،
بعضي‌وقتا حركت مي‌كني،
بعضي‌وقتا هم همه چي را مي‌سپاري دست اون بالايي،
فقط نگاه مي‌كني و با "جريان"هست كه حركت مي‌كني، حالا حكايت منه...

باغهاي كندلوس: يك عاشقانه آرام يا بهانه‌اي براي از عشق گفتن...

به گمانم زماني كه مرحوم نادر ابراهيمي "يك عاشقانه آرام 1، 2، 3" خود را مي‌نوشت، از عشقي كه بود، هماني كه بود مي‌نوشت. چندين سال پيش كه در سفر شمال، اين كتاب را مي‌خواندم، اين همه سادگي، پاكي و عاشقانه بودن برايم قابل درك نبود، سال پيش كه "چهل نامه كوتاه او به همسرش 2 ،1" را خواندم، به واقع به اين باور رسيدم كه او به تمامي به اين مفهوم "عشق" رسيده بود و خوب آن را مي‌شناخت.

اما اين درباره ايرج كريمي فرق مي‌كند، به نظر مي‌رسد از "عشق" گفتن براي كريمي يك دغدغه بوده است، او نگران است، نگران مرگ "عشق".
سه دوست/شخصيت‌هاي فيلم باغهاي كندلوس به باور من، سفر خود را نه در جسجوي دوستان از دنيا رفته‌شان (كاوه و آبان) كه براي ديدن مدفن عشق آغاز كرده‌اند. آنها خود به چشم خود خواهان ديدن اين مرگ هستند و براي همين است كه در طول سفر به كندلوس دائماً از كيفيت عشق باور نكردني كاوه و آبان سئوال مي‌كنند، سعي مي‌كنند به خود بقبولانند كه زماني چنين عظمتي براي چنين مفهومي "عشق" وجود داشته است، آنها به كيفيت رابطه خود و عشق ميان همراهان خودشان در زندگي هم مي‌پردازند، به آن فكر مي‌كنند، از آن سئوال مي‌كنند!!!

كريمي نگران بوده است و دغذغه‌اي داشته است، او نگران "عشق" بوده است، پس از عشق مي‌نويسد و مي‌سازد كه مي‌شود:"باغ‌هاي كندلوس"، اما او سينماگر است، او نادر ابراهيمي نيست...

در صداقت بيان كريمي از عشق ترديدي نيست، ولي واقعيت اين است كه از عشق نوشتن/گفتن خيلي راحت‌تر است، شايد براي همين است كه شما با يك جستجوي كوچك مي‌توانيد به ناب‌ترين نوشته‌ها از عشق برسيد،
شايد ما راويان خوبي از عشق باشيم، ولي هيچكدام بازيگر خوبي دراين عرصه نبوده‌ايم، به اين فكر كنيد و خود را ارزيابي كنيد، نمره شما چند بوده است؟!

و شايد به همين دليل است كه وقتي كريمي مي‌خواهد "عشق" را به روي صحنه بياورد، فيلمش كند، حاصل كار مي‌شود: ديالوگ‌هايي از عشق بر بستر طبيعت كندلوس، بدون ارائه هيچ بازي خاصي ...

من كمتر فيلم ايراني مي‌بينم يعني به سختي اعتماد مي‌كنم با اين زندگي شلوغي كه دارم وقت بگذارم و هر فيلم يا كتابي را به خصوص از نوع ايرانيش ببينم يا بخوانم، ولي وقتي اينجا ازش گفته مي‌شه، اعتماد مي‌كنم و به تماشاش مي‌شينم :-)
در اين فيلم چند ديالوگ زيبا هم هست، كه سياوش به خوبي بهشون اشاره كرده:
...: "تو این دنیا همین که دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن استثناییه"
...: "آدم برای اینکه عاشق بشه باید یه کمی هم خودشو دوست داشته باشه.من خیلی وقته از خودم متنفرم"
...: "بی عشق همه ما نعش کشیم"

توضيح: گفتن/نوشتن از فيلم، موسيقي يا كتابي خاص در اينجا دليل بر تأييد آن اثر نيست، من تنها روايت ميكنم، انتخابش با شماست ;-)

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

اين مسير طولاني :-(

چقدر اين راهها و مسير رسيدن براي من طولاني هست :-(
مسير زندگي، مسير خونه به اداره، مسير اداره به خونه، مسير اداره به كلاس، راه رسيدن به او، راه رسيدن به تو، راه رسيدن به آنجا، همه براي من طولاني هستند :-(
خسته شدم :-(
هيچكدوم را نمي‌تونم تغيير بدم، فقط از تو مي تونم بخوام
*كوتاهترش كن اين راه را*
:-(

۲۷ فروردین ۱۳۸۹

وقتی نگاه از پنجره تخیل به در توهم می رسد

این تمایل تمام موجودات انسانی است، آنها اغلب دنیا را از زوایه دید خود می بینند و رفتارهای سایر انسانها را بر اساس مطلوب خود تفسیر می کنند، چرا که بدین ترتیب دنیا برایشان، زیباتر و چه بسا مطلوبترنمایان شود و همین است ریشه بسیاری از کج فهمی ها و سوء برداشتها. عبور از منطقه واقعیت به منطقه توهم کار چندان دشواری نیست، مرز عبور بسیار باریک است. انسانهای بسیاری تنها برای فرار از مشکلات، سختی ها یا زندگی ای که به آن گونه و شکلی که مطلوب آنهاست، رقم نخورده/ ترسیم نشده است، ترجیح می دهند، چشمان خود را به روی واقعیت بسته و دنیا را آنگونه که می خواهند ببینند، که این پیامدهایی خواهد داشت، چرا که دنیا در آن بیرون ،در شکل واقعی خود در جریان است.

فیلم "در دیوانگی، هرگز" (ترجمه عنوان فرانسه)، نمایشی از دو نگاه به یک رویداد است. تا نیمی از فیلم، وقایع را از نگاه آنژلیک، دانشجوی هنر که عاشق پزشک متاهلی (لوئیک) شده است، می بینیم، در این بخش با نگاه آنژلیک به وقایع، ما نیز واقعاً به این باور می رسیم که بین پزشک و آنژلیک مناسبتی هست، و هر دوی اینها در انتظار جدایی پزشک از همسرش هستند.آنژلیک تمام امور زندگی خود را برای پزشک هماهنگ می کند، در اینجا شاهد برخی سرخوردگیهای آنژلیک و عدم دریافت پاسخ مناسب از سوی پزشک هستیم، ما به این باور می رسیم که پزشک در وضعیت تردید و انتخاب بین همسر باردار خود و آنژلیک است تا اینکه به دلیل عدم همراهی او با آنژلیک در سفر به فلورانس، آنژلیک دچار بحران شده و اقدام به خودکشی با گاز می کند، در همین زمان زاویه دوربین تغییر کرده و ما وقایع را از نگاه و یا در کنار پزشک متأهل می بینیم، ...

پیشنهاد می کنم این فیلم را ببینید، چه بسا بسیاری از ما در بسیاری از مواقع دچار چنین توهماتی در زندگی، روابط و... خود شده باشیم حالا نه شاید به همین شدت ;-)

در تمام طول فیلم همچنین شاهد حضور دانشجوی پزشکی هستیم که حقیقتاً آنژلیک را دوست دارد، حمایت می کند، حتی در انجام تمام کارهای احمقانه ای که او برای شادی لوئیک پزشک می کند، او را همراهی می کند، ولی آنژلیک هرگز او، دوستیهایش و حمایت هایش را نمی بیند. به این فکر کنیم که در چه بخشهایی از زندگی، حامیان و دوستداران واقعی خود را ندیده گرفته و تنها به سویی که خود خواسته ایم نگاه کرده ایم (با اصرار و لجاجت تمام)، چند درصد از شانس های زندگی خود را در اثر این نگاه اشتباه از دست داده ایم، "بد نیست در مسیر زندگی، گاهی کمی هم به آن طرف تر نگاه کنیم :-) "

این فیلم محصول کشور فرانسه به سال 2002 است


Angelique @ the end: We all dream of a great love affair, I just dreamt a bit harder

"French Title of the movie: "A la folie…pas de tout

"English Title of the movie: "He Loves me, He loves me not


۲۳ فروردین ۱۳۸۹

از من ياد كن، با لبخند :-)

امروز، به طور اتفاقي ياد همكار قديمي را كردم كه شب عيد گذشته از ما جدا شد و به جامعه بازنشسته ها پيوست
:-)
يعني، صبح ناخودآگاه دوست داشتم مثل اون قديما ورودش را با اون صورت بشاش ببينم در حالي كه صداي تلق تلق كفشاشو مي‌شنيدم، اول مي‌رفت سر دستگاه آبخوري، يه ليوان آب خنك سر مي‌كشيد، بعد مي‌گفت، خوبي افسانه، اينطوريه كه بعضي‌ وقتا دلت تنگ مي‌شه براي ديدن يك لبخند، شنيدن صداي يه پا
:-)
بعد سر صبحانه خيلي بيشتر جاي خاليشو حس كردم وقتي كه اين يكي همكارا از مقوله "احساس" مي‌گفتند، كم آوردم، اينجور موقعه‌ها من و اين همكار بازنشسته مي‌رفتيم سر منبر كه جايگاه "عقل و منطق" را در زندگي و در كنار "احساس" تعريف كنيم، چون به هر حال از ديد ما و تجربه ما، احساس بدون درايت، جايگاهي نداره و .... بگذريم در اين مورد سخن بسيار هست
خلاصه اينكه اين بنده خدا را امروز بسيار ياد كردم، بعد پيش خودم فكر كردم، خدايا به ما توفيق بده، وقتي از جايي رفتيم، كسي/كساني باشن كه دلتنگمون بشن، ما را با تمام خوبيها و نه در جزئيات ياد كنند، چرا كه هيچ انساني، به تمامي خوب يا بد مطلق نيست، پس خدايا كمك كن در زندگي آنچنان باشيم، عمل/رفتار كنيم كه به زمان نبودنمون، يكم از ما ياد كنند، دوم ما را با خوبيهامون ياد كنند، اون هم با لبخند
:-)

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

خدا در دل سودا زدگان است بجوييد/مجوييد زمين را و مپوييد سما را

تجلى‏گه خود كرد خدا ديده ما را
درين ديده در آييد و ببينيد خدا را
خدا در دل سودا زدگان است بجوييد
مجوييد زمين را و مپوييد سما را
گدايانِ در فقر و فناييم و گرفتيم
به پاداش، سر و افسر سلطان بقا را
خيالات و هواهاى بدِ خود نپسنديم
بخنديم خيالات و ببنديم هوى را
جم عرش بساطيم و سليمانِ اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانيم هوا را
بلا را بپرستيم و به رحمت بگزينيم
اگر دوست پسنديد پسنديم بلا را
طبيبان خداييم و به هر درد دواييم
به جايى كه بود درد فرستيم دوا را
ببنديد در مرگ و ز مردن مگريزيد
كه ما باز نموديم در دار شفا را
گدايان سلوكيم و شهنشاه ملوكيم
شهنشاه كند سلطنت فقر، گدا را
گذشت از سر سلطانى و شد بنده درويش
شد ار ديد فَرِ مملكت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش كه بر دل نبود بار
اسير زن و فرزند و عبيد من و ما را
حجاب رخ مقصود، من و ما و شماييد
شماييد مبينيد من و ما و شما را
صفا را نتوان ديد كه در خانه فقرست
درين خانه بياييد و ببينيد صفا را
چنين شنيدم كه لطف يزدان به روى جوينده در نبندد
درى كه بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان، دگر نبندد
چنين شنيدم كه هر كه شبها نظر ز فيض سحر نبندد
ملك ز كارش گره گشايد، فلك به كينش كمر نبندد
دلى كه باشد به صبح خيزان عجب نباشد اگر كه هر دم
دعاى خود را به كوى جانان، به بال مرغِ اثر نبندد
اگر خيالش به دل نيايد سخن نگويم، چنان كه طوطى
جمال آيينه تا نبيند سخن نگويد خبر نبندد
به زيردستان مكن تكبّر، ادب نگه دار اگر اديبى
كه سر بلندى و سرفرازى گذر بر آه سحر نبندد
ز تير آه چو ما فقيران شود مشبك اگر كه شبها
فلك ز انجم زره نپوشد، قمر ز هاله سپر نبندد
صفا به رندى كجا تواند دم از مقامات عاشقى زد
هر آنكه ناله به ناله نى چو نى به هر جا كمر نبندد

محمد حسين‌ صفاي‌ اصفهاني‌ متخلص‌ به‌ صفا شاعر تواناي‌ دوره‌ ‌قاجاريه، در سال‌1269 هجري‌ قمري‌ در شهر فريدن‌ از توابع‌ اصفهان به‌ دنيا آمد. وي‌ پس‌ از تحصيلات‌ مقدماتي‌ كه‌ در زادگاه‌ خود انجام‌ داد در جواني‌ به‌ تهران‌ رفت‌ و به‌ تصوف‌ و عرفان‌ گرائيد. صفا پس‌ از چندي‌ با ميرزا محمد رضا مستشار الملك‌ وزير خراسان‌ آشنا شد وهمراه‌ وي‌ به‌ مشهد رفت‌ و در اين‌ شهر سكونت‌ گزيد. اقامت‌ طولاني‌ مدت‌ صفا در مشهدتا زمان‌ مرگ‌ ادامه‌ يافت‌ و پس‌ از درگذشت‌ مستشار الملك‌، فرزندش‌ ميرزا علي‌ محمد مؤتمن‌ السلطنه‌ كه‌ به‌ حكومت‌ خراسان‌ رسيده‌ بود همچنان‌ صفا را گرامي‌ داشت‌.صفا درطول‌ زندگي‌ خود گوشه‌ نشيني‌ و عزلت‌ پيشه‌ نمود و در سراسر عمر تجرد اختيار كرد. اين‌ شاعر توانا در اواخر عمر حافظه‌ خود را به‌ كلي‌ از دست‌ داد و اغلب‌ اوقات‌ از خود بيخود بود و در آن‌ حال‌ جذبه‌ و استغراق‌ ، خود را جلوه‌ گاه‌ حق‌ مي‌ پنداشت‌; با اين‌ حال‌ زيباترين‌ غزلهاي‌ خود را در همين‌ دوره‌ بيخبري‌ سرود. صفا در سال‌ 1314 بيمار شد و اين‌ بيماري‌ كه‌ تا زمان‌ مرگش‌ بطور انجاميد در دوسه‌ سال‌ آخر عمر عقل‌ او را بكلي‌ زايل‌ كرد.وي‌ در سال‌ 1322 ه.ق‌ درگذشت‌. شهرت‌ صفاي‌ اصفهاني‌ در غزل‌ هاي‌ زيبا و دلكش‌ اوست‌ كه‌ داراي‌ وزن‌ خاصي‌ است‌ و به‌همين‌ سبب‌ چهره‌ مشخصي‌ به‌ اين‌ شاعر صوفي‌ مسلك‌ بخشيده‌ است‌. در اشعار صفا رگه‌هايي‌ قوي‌ از تصوف‌ و عرفان‌ نيز مشاهده‌ مي‌ شود كه‌ از روحيه‌ گوشه‌ نشيني‌ و درويشانه‌ شاعر نشأت‌ مي‌ گيرد. آثار به‌ ياد گار مانده‌ از اين‌ شاعر غزل‌ سرا عبارت‌ است‌ از ديوان‌ اشعار وي‌ مشتمل‌بر غزل‌، قصيده‌ ،رباعي‌ و يك‌ مثنوي‌ به‌ سبك‌ گلشن‌ راز شيخ‌ محمود شبستري‌.